کیان خان جانکیان خان جان، تا این لحظه: 11 سال و 10 ماه و 8 روز سن داره

مینویسم برای قاصدکم !

کلافه !

دوست ندارم از کلافه گی و خسته گی بنویسم ،آخه مادر که خسته نمیشه که !!! ولی این روزا من کلی خسته ام نازنینم ... از طرفی میزان زیاد ساعات روزه بهم فشار میاره و از طرف دیگه هم شما کلی اذیت میکنی و اذیت میشی ! دیشب رفته بودیم شهروند برای خرید ارزاق برای افطاری که شما انقدر اذیت کردی که خاله مریم آژانس گرفت اومد اونجا تا شما رو نگه داره و ما بتونیم به کارمون برسیم ... بعد از خرید هم رفتیم فست فود شایلی و اونجا هم کلی آتیش سوزوندی ... یادش به خیر ... من و بابایی اولین ماه رمضون زندگی مشترکمون تصمیم گرفتیم قبل از هر ماه رمضون برای تعدادی خانواده بی بضاعت ارزاق بخریم برای افطاری تا بشه برکت زندگیمون ... و سال بعدش تصمیم گرفتیم هر سال ب...
6 مرداد 1392

بی قرار !

دو سه روزه خیلی بیقراری ماه من ... چی شده که همش غر میزنی !؟ شبها تا صبح توی خواب غرغر میکنی ،از نیمه های شب میارمت توی تخت خودمون و بین من و بابایی میخوابی اما انقدر بهمون لگد میزنی و وول میخوری و پهلو به پهلو میشی که ما هم راحت نمیتونیم بخوابیم ! خیلی راه ها رو امتحان کردم ولی جواب نداد و به توصیه دکترت دیشب و امشب بهت قطره استامینوفن دادم چون حدس میزنیم که از دندونت باشه این همه بی تابی ... مدام بدنت گرمه ،اما تب نداری ! یه خورده بهم ریخته ام عزیزم و این باعث شده کمی بی حوصله و زودرنج بشم ! البته از هیچ محبتی به شما دریغ نمیکنم هاااااااا ولی خوب این بی حوصله گی رو هم نمیتونم تحمل کنم ! احساس خستگی شدیدی میکنم ... دوستت دار...
5 مرداد 1392

نيمه رمضان ...

پارسال اين موقع مشغول پختن شله زرد بوديم ... يادش به خير ... عمه مريم براي اروم شدن گريه ها و بي تابي هاي شما نذر كرده بود تولد امام حسن (ع) شله زرد بپزيم ! اومد خونه ما و شله زرد رو پختيم پخش كرديم ... چقدر روزاي سختي بود ، خدا رو شكر كه زود تموم شد ! دوست داشتم امسال هم بپزيم دوباره اما امشب افطار مهمونيم ، بانك سامان مشتريان خاصش رو دعوت كرده هتل استقلال ! با بابايي مشورت كرديم كه شما رو ببريم يا نه كه تصميم گرفتيم ببريمت ، فقط اميدوارم خيلي شيطوني نكني ... اخه ديشب خونه خاله مريم خيلي اتيش سووندي باز هم خدا رو شكر كه خاله هات باشن خيلي به من نياز نداري ،ديشب براي اولين بار تا ساعت ٣:٣٠ صبح پا به پاي ما بيدار بودي ... پريشب ...
2 مرداد 1392

ماه رمضان ...

یادش به خیر ... پارسال ماه رمضون رو میگم ! چه روزای بدی بود !!! شما از صبح تا شب بی قرار و ناآروم بودی و از شب تا صبح هم از گرسنگی ناله میکردی و ما نمیفهمیدیم چته !!! یادش به خیر از شب تا صبح من به یک پهلو میخوابیدم و با یک حالت خاصی سر تو رو روی بازوم و کف دستم رو زیر باسنت میگذاشتم و با هم میخوابیدیم ... اون موقع خیلی کوچولو بودی و صبح که بیدار میشدم انقدر بدنم خشک شده بود که نمیتونستم تکون بخورم ... آخه تو فقط توی اون حالت میخوابیدی نازنینم ! یادش به خیر شما انقدر بی قرار بودی که من روزهای اول ماه رمضون حتی وقت نمیکردم یه افطاری درست و حسابی به باباییت بدم ،راستش یه وقتایی حتی اجازه نمیدادی خودم هم چیزی بخورم ! توی همین ما...
26 تير 1392

واکسن یک سالگی ...

باز هم طبق معمول واکسنهای شما از من اصرار و از باباییت انکار ...   ولی خوب به هر حال باید یه کارایی رو انجام داد دیگه ! حالا هر چه قدرم که دور بیوفته باز هم باید انجام بشه ،مثل همین واکسن شما ! شنبه صبح زنگ زدم و برای چک آپ ماهیانه ات وقت گرفتم برای روز یکشنبه ! یکشنبه صبح هم با بابایی رفتیم پیش دکتر و دکتر کلی از راه افتادن شما ذوق زده شد ،بعد هم طبق معمول معاینات روتین و گفت همه چیز عالیه و شما آماده ای برای واکسن یک سالگی ... و تاکید کرد که واکسن یک سالگی هیچ نوع عوارضی نداره و ممکنه از یک هفته تا ده روز بعد شما ناآرومی کنی یا اذیت بشی ... خلاصه ... امروز صبح با بابایی رفتیم همون مرکزی که شما تمام واکسن هات رو اونجا ز...
25 تير 1392

یک ،دو ،ســــــــــــــه !!!

از ماه پیش وقتی بازی میکردیم برات میشمردم یک ،دو ،ســـــــــــــه !!!   عدد سه رو هم همیشه بلند و کشیده و بازی مانند میگفتم تا تو بدونی که باید تکرارش کنی ... پریروز داشتیم لباس میپوشیدیم تا برای افطار بریم خونه دایی حمیداینا و من طبق معمول داشتم انگشتهای شما رو سه تا سه تا میشمردم که بعد از چند بار تکرار به عدد سه که رسیدم یهویی پستونکت رو پرت کردی و دقیقا با همون لحن من و همون کشیدگی گفتی : ســـــــــــــه ! قربون پسر باهوشم برم من ! دیروز و امروز هم درگیر یکی دیگه از خواستگارهای خاله فری هستیم !!! دیروز اومدن و امروز هم میخوان بیان ،آخه خیلی از خاله فری خوششون اومده ... البته تا قسمت چی باشه !؟ راستی همین نیم ساعت پیش...
24 تير 1392

تولد توی ییلاق!

دو روز بعد از برگزاری جشن تولدت رفتیم ییلاق پیش آقا جون و مامان جون ... سر راه هم رفتیم ساوه که کیک بخریم و ببریم که اتفاقا قنادی اونجا هم کیک باب اسفنجی داشت ! ما هم خوشحال شمع و کیک گرفتیم و شما دوباره پای کیک نشستی ... البته اونجا کلی به شما خوش گذشت و یک عالمه باغ گردی داشتی به همراه مامان جون ... اینم کیان خان چریک ... قبل از رفتن کلی توی حیاط ساختمون پیاده روی کردی ... آخ آخ آخ ،خوردی زمین !؟ رفتنه کلی توی ماشین خوابیدی ... اینم کیک باب اسفجی ... نشوندیمت روی میز که با کیک ازت عکس بندازیم که تا غافل شدیم در یک هزارم ثانیه با پات زدی توی کیک ! بعد نشستی پیش آقا جون و مامان جون ،...
23 تير 1392